یکی از اپیزود های زندگی، سر کلاس ریاضی، روز:
معلممان اعتراض می کند که چرا سوال ها را حل نمی کنیم، نای بلند کردن مدادم را ندارم، دلم می خواهد سرم را بگذارم روی میز و همین طور گوشه ی برگه ام برای خودم نقاشی بکشم. احساس قبل از عید را دارم حس تعطیل شدن و اینکه زنگ آخر چندان اهمیتی ندارد که به خاطرش مدادم را بلند کنم و فرمول تصاعد حسابی را روی برگه ام نگارش کنم! اصلا همان تابستانی که راهی دوم ریاضی می شدم صد تا بدترین ازین مساله را حل کردم! پس حالا دیگر لازم نیست که مدادم را به زحمت بیندازم.
کلاس که کم کم رو به پایان می رود بلند اعلام می کنم که احساس می کنم فردا عید است و از مدرسه که بیرون بروم همه دارند دوان دوان این طرف و آن طرف می روند و لباس و سبزه و ماهی می خرند. معلممان می گوید که سر راه برای خودم یک سنبل بخرم تا حسم کامل شود!
می خواهم سرم را بگذارم روی میز ولی نمی گذارم، همان طور که توی چشم های معلممان خیره شدم و بلند بلند می خندم فکر می کنم که حتما وقتی از این خیابان دولت رد شوم و بروم طرف مترو چند نفر را ببینم که ویلون و سنتور می زنند و درخت ها که شکوفه داده اند که حس من کامل شود...
توی فکر های خودمم که معلم ریاضی با خنده می گوید، "بچه ها امشب افطار برین خونه مریم اینا سبزی پلو با ماهی بخورین!" مثل همه ی اوان زندگی کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم تا ببینم منظورش از مریم کیست! وقتی می بینم همه ی کلاس به من نگاه می کنند و می خندند یادم می افتد که این ها بلد نیستند پلی صدایم کنند!
با بی خیالی می گویم که حیف شد ماه رمضان افتاد وسط عید، وگرنه برای خودم سر راه آجیل هم می خریدم و می بردم خانه. یاد آخرین باری می افتم که ماه رمضان افتاده بود وسط نوروز و من هنوز به دنیا نیامده بودم. همه کلاس باز هم دارند حرف میزنند، حواسم پرت می شود.
چند روز پیش زنگ زده بود و می گفت که نوشته ات غیر واقعی است! موضوعش "نشان دادن عواطف خانم ها در موقعیت مختلف" بود! من هیچ کار نکردم، فقط یک گوشه از خاطراتم را با یک خروار دخل و تصرف به رشته ی تحریر در آوردم و برایش فرستادم! نتیجه این شد که زنگ زد و گفت نوشته ات غیر واقعی است! نمی فهمم! خاطره ی روزهای قبل از عید کجایش غیرواقعی است! خوب است دخل و تصرف هم داشت... وگرنه همان یکذره اش را هم باور نمی کرد...
کلا به هر نوشته ای را که رگه های از خاطرات خودم و آدم هایی که می شناختم داشت ایراد گرفت! اینکه می گویند نویسنده ها شخصیت هایشان را از دنیای واقعی برمیدارند دروغ است! اصلا شاید همه ی داستان های دنیا دروغ است!
معلممان می خواهد مجبورمان کند که یک سوال دیگر را حل کنیم که زنگ می خورد. از مدرسه که بیرون می روم، هیچ خبری از بهار نیست.... هیچ خبری از داستان های غیر واقعی من میان خیابان هم نیست... هیچ خبری از کسی که سنتور بزند... یا چادری که پایم بهش گیر کند هم نیست...
حتی یادم می رود برای خودم سنبل بخرم....
فقط قدم های را تند تر می کنم که زودتر از واقعیات مردم این شهر فرار کنم...
و همین
و همین...
پ.ن: دال عین الف....